وه چه خوش می آید، اینجا بوی عشق...
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
به روضه خوانی خورشید و اشک ابر قسم
که قدِ ماه به پای غمت کمان شده است
که باد محض عزای تو نوحه خوان شده است
نفس بده!
نفس بده!
که دم مرگ روی دست شما،
تمام خلق بگویند:
گفت:
یازهرا...
آتش گرفته ام مادر...
مدینه هم شهری است در میان شهرها، اما نمی دانم چرا داغ بزرگی شانه های این شهر را تکان می دهد. از لحظه ای که پلک در این شهر می زنم تا به حالا احساس می کنم مدینه مثل پیرمردهای مسجدها دائم گریه می کند. چرا؟ نمی دانم این سوال در چشم های تمام همسفرانم موج می زند. راستش را بخواهید، خیلی دلم می خواست در اولین لحظه سراغت را بگیرم، ولی دلم نیامد. یعنی طاقت نداشتم، سعی کردم خودم را با گنبد خضرا مشغول کنم. از معماری مسجدالنبی لذت ببرم اما این دل وامانده تنها سراغ تو را می گرفت. مردمک چشمم ناخودآگاه به سمت بقیع کشیده می شود و این ابتدای درد من بود.
نماز مغرب را که خواندم با خودم گفتم شاید تاریکی هوا باعث شود طاقت بیارم. با سنگینی تمام به سمت باب جبرئیل قدم برداشتم. دردی جانکاه چنگ بر قلبم انداخته بود. صدایی آشنا با من می گفت فلانی داری می ری بقیع...طاقت می آری؟... بقیع... بقیع...آب دهانم را قورت دادم. انگار سال هاست آب نخورده ام. تشنه ی تشنه. باز می روم. ترجیح می دهم کفش هایم را گم کنم. پای برهنه قدم به صحن می گذارم. دلم طاقت نمی آورد. جلوتر می رود. دست دراز می کنم تا بگیرمش، اما می رود. دیگر طاقت نمی آورم چشم هایم بی تابی می کنند. می بارم... چه باریدنی، دلت چشم هایت نیست. این سرانجامی است که دل بی صاحب برایم به ارمغان آورده است. انگار قلبم دارد از سینه ام بیرون می زند. احساس می کنم مغز استخوانم تیر می کشد. باز جلو تر می روم. دیگر صدای ایرانی های عاشق را می توان شنید... چیزی نمی فهمم فقط می بارم. جلو تر میروم بیتی به گوشم می خورد. دیوانه می شوم. گر می گیرم. دیگر کسی نیست جلویم را بگیرد:
یا فاطمه من عقده دل وانکردم گشتم، ولی قبر تورا پیدا نکردم
نمی دانم این شهاب کدامین واژه بودکه به جانم آتش زد.دیگر بلند بلند گریه نمی کنم. لحظات اول تنها ورد زبانم ای وای ای وای بود اما برای لحظاتی دیگر آسمان و زمین را در کامم ریختندکه باید بگویی وای مادرم... وای مادرم...وای مادرم...
از پله ها بالا می روم. کمی دیر رسیده ام. درهای بقیع را بسته اند. کنار پنجره هایش می ایستم. گریه می کنم ای وای مادرم... .
چه لحظات سهمگینی است. طاقت نفس کشیدن ندارم. تازه فهمیدم که علی چرا فریادهای حیدری اش را به چاه می ریخته. من کیم؟ علی کجاست؟ علی داغ پهلو را حس کرده بود و فریاد می زد، اما من تنها سوختن پروانه را شنیده ام.... ندیده ام... ای وای مادرم.... . مادر! می خواهی دیوانه ام کنی؟ من نچشیده مست مستم، چه برسد که تو بخواهی کمی عطر یاس را به مشامم برسانی .
مادر کاری نکن که دیوانه شوم، آخر این بقیع تاریک خودش هزاران هزار روحیه است. دیگر مداح و مرثیه خوان نمی خواهد و تو برای اینکه داغ دل را تازه کنی، نمی دانم، همراه این نسیم ملایمی که می وزد عطر یاسی غریب را به من مکی رسانی. اگر رهایم می کردند این بار فریاد میزدم وای مادرم.... زانوهایم دیگر طاقت ندارد. نمی دانم این همه اشک از کجا آمده است. سابقه نداشته این همه بارانی باشم. حتما این از کرامت های شرجی توست. مادر قربان گریه های شبانه ات. قربان تنهایی هایت. باور کن نمی دانم به کدامین داغ تو فکر کنم. این جا کنار بقیع خاموش خیلی از سوال هایم را می توانی جواب دهی. می دانم خودم طاقت نمی آورم، اما یک سوال بهره امشب من باشد اما قبل از پرسیدن بگذار چند بار صدایت بزنم تا بغضم خالی شود: وای مادرم... وای مادرم... وای مادرم...مادر....
آخر چرا تو؟ چرا سیلی؟ چرا غلاف شمشیر؟ چرا کوچه؟ چرا آتش؟ چرا میخ در ؟ چرا؟...
چیزی بگو، دارم آتش می گیرم. حرفی بزن. مرا در این سکوت سهمگین یاری کن! خاموشی بقیع آتش می زند به جانم. نکند اشتباه آمده ام. شاید تو در بقیع نباشی. پیرمرد خوب می گفت: گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم. اما نه تو هستی. حتی همین جا، مگر نگفتی که برای دل های شکسته است. بیا از این خرد تر چه می خواهی؟ چه قدر باید شکسته باشدچه قدر باید داغ ترک های تو را تحمل کنم. بیا دیگر بیا.... مادر تو را به جان خودت بیا...هر چه اینجا می ایستم شعله ور تر می شوم. یک عمر درد و داغ را می خواهم اینجا تجربه کنم. می دانم که می شود. بهتر است بیشتر از سوختن چیزی نخواهم یک وقت آدم می سوزد، آن را می شود تحمل کرداما وقتی هم است که هم می سوزد و هم شعله ها را می بیند. یعنی هم می بیند هم می سوزد. آن خیلی درد ناک است. قربان دلت بروم یاامام حسن علیه السلام....
منبع: نشریه نسیم وحی شماره29